یه سوال برام پیش اومده

ساخت وبلاگ
امروز گفتی که بحث حس و حال های عجیب و غریب تو،‌یا بهتر بگم هدف خودمون نا تموم موند

ار اونجایی که این بحث طولانیه و شایدم ناراحت کننده تو تل نمیشد بگم

دیشب پشت تلفن ۲ تا اتفاق رو برام تعریف کردی که حدس میزدی با شنیدن شون ناراحت شم. مطلب اصلی اینحاست که من از خود اون اتفاقات ناراحت نشدم، بلکه وقتی یکم درباره زمینه های اون اتفاقات فکر کردم دیدم خیلی تغییر کرد و ناراحتم کرد...

همیشه این سوال رو از خودم میپرسیدم ، چی تونسته باعث بشه که من روی خیلی از اخلاق ها و تعصبات پا بذارم و خلاف شون عمل کنم، مثلا اگر مخاطب من تو نبودی یا شخصیت یکسال پیش منو میدیدی، ابدا به خودم اجازه نمیدادم با کسی که بعضی از اعمال رفتارش با تفکرات من تناقض داره وارد رابطه بشم... ولی این وسط یه چیزی بود که اینکار رو کرد... و نمیدونم چی بود

اما مساله اصلی فکریه که از دیشب تو ذهنمه و هنوزم که هنوزه از ذهنم بیرون نرفته و حس و حال هر کاری رو ازم میگیره، اونم تقابل عقل و قلبه...

من از روز اول که باهم حرف میزدیم میگفتم ای کاش با سلایق من سازگار بودی یا اون آدمی که من دوستم داشتم میشدی یعنی تقریبا یکی تو مایه های خودم (البته این شخصیت یکم شفاف سازی لازم داره و امیدوارم سوء تفاهم نشه)، روز اول با این تفاوت ها کنار اومدم تا اونروزی که فهمیدم به خاطر حرف من یکی از کارایی که من دوست ندارم رو گذاشتی کنار، نمیدونی فهمیدن اون مساله چقققققدر بهم امید داد و منو خوشحال کرد، انگار دروازه های جدید به روم باز شده بود....

اما دیشب .... فهمیدم که خیلی از این در های بسته پیش رومه که باید باز شون کنم تا بتونم یا بتونیم به هدف مون برسیم...

الان کار پیش اومد و باید برم و احتمالا تا شب نیستم

بقیه شو وقتی اومدم میگم....


برچسب‌ها: یک امتحان یه سوال برام پیش اومده...
ما را در سایت یه سوال برام پیش اومده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : raha0royaee بازدید : 175 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 18:19